Thursday 12 April 2012

Romania_ Mircea Cartarescu



Translation to persian: Azita Ghahreman and Sohrab Rahimi

میرچا کارتارسکو ؛ - Mircea Cartarescu 1956

شاعر؛ نویسنده و تئوریسین ادبی در سال ١٩٥٦ در رومانی متولدشد. به عنوان پروفسور ادبیات و زبانشناسی در دانشگاه بخارست فعالیت می کند. تاکنون شش مجموعه شعر؛ یازده رمان و چهار کتاب تئوری و نقد ادبی نوشته است. کارتارسکو که سالهاست نامش به عنوان یکی از بزرگان ادبیات جهان مطرح است در طول ده سال اخیر، جزو چهره های مطرح برای دریافت جایزه نوبل بوده است. 


میرچا کارتارسکو 


به چه دل بسته ام ؟ 


سحرگاهان و غروب ؛ چون ریشه های یک شال در آکواریوم های درخشان... 

صبح و شب ها: گل های تنباکو آبیاری میشوند ...بهاران و پاییزها: 

برگ های پژمرده؛ سوخته از اسید و بلوط های زنگ زده چون قراضه ماشین ها... 

وقتی جوان تر بودیم، کمر نرم پل های فلزی را نوازش می کردیم 

در کوره راه ها با لیدوکایین نفوذ می کردیم 

از ایوان آفتاب، نجابت را موعظه می کردیم...شب ها! 

حالا لکه های رنگ هستیم بر انگشتان نقاش 

زنگار چرخ پره های کالسکه ی کودکان. 


یک گربه ی خجالتی، پشتش را در ورودی خانه با میله ی پرچم می خاراند 

یک کارگر؛ تکه ای سوسیس را در کاغذی به سمت او پرتاب می کند 

دختری با لباس خط خطی از خط خیابان عبور می کند 

تاکسی بار، پشت چراغ خطر می ایستد 

شب ها، نورماه را در دست هایم جمع می کنم 

و با آن توله سگی را سیراب می کنم 

به چه دل خوش کرده ام ؟ 

به کدام چیز لعنتی، امید بسته ام؟ 


در دانشگاه در باره ی دستورزبان ساختاری، صحبت می کردم. 

در دبیرستان، خواب غروب ها و زیربغل ها را می دیدم. 

زمانی جوان بودم؛ اما حالا 

چون شماره هایی در کریستال های شناور در ساعت دیجیتالی 

عوض شده ام. 

می شودگفت: زندگی مرا از پا ی درآورده ... 

در کهکشان، بیماری وجود دارد 

و یونانی های برهنه؛ هرگز وجود نداشته اند 

و خط های کف دست؛ آرایش مولکول هایند 

یک ملیون راه از یک نقطه آغاز می شود. 

چون راننده ای که زیر کاپوت ماشین فروشود 

در جوانی ی خودم فرورفتم و کاوش کردم 

تجمع برگ ها را برهم زدم؛ 

لوله هایی که از میانشان, خون من با خودش زباله حمل می کند را محکم بستم. 

با پیچ گوشتی ی برقی 

تمام ردیف های غضروفی را ؛ یکی یکی به هم وصل کردم. 

و ستاره ها را یکی یکی ؛ لحیم کردم به زره پوش تنم. 

روزی روزگاری لایق عشق بودم من ؛ 

درخت بید و هواپیما دانش آموزان درون من بودند ؛ 

موهای مفصل انگشتانم، برق زده؛ جرقه شلیک می کردند. 


ماه ها، سال ها، قرن ها... چون امواج آبی ی پروسی 

چون سنگهایی با رگه هایی از آهن... 

بهارها- در لیپسکانی وقت بستنی قیفی 

و زندگی تو بوی ویرانی می دهد... 

هیچ، هیچ چیزی بعد از مرگ، نخواهد ماند 

هیچ تولد دیگری 

هیچ امیدی 

یکبار تصورکردم که از درون آسفالت 

مثل گل خرزهره در حاشیه ی باغچه ی رنجرهای سی اف آر 

یا مانند نخ قرقره ی مزرعه از میان اجتماع ریل های تراموا، خواهم رویید. 

زن ها همان گوشت فلک زده ای را دارند که تو 

هیچکدام شان، خدانیستند. 

با دست هایی آغشته به کوکاکولا 

به فروشنده نگاه میکنم ؛ وقتی شیشه ها را از جعبه ی رنگی پلاستیکی بیرون می آورد. 

زیر ابرهایی که مانند دیوارهای نیمه کاره اند، 

جنین ها را تولید می کنند. 

به چه دل بسته ام من ؟ 

نقطه ی امیدی وجود خواهد داشت؟ 

راه نجاتی وجود خواهد داشت آیا ؟ 

این جهان وحشتناک، 

بر یک ماشین حساب نقاشی شده است و در مغزی آن را گنجانده اند 

یکنفر خواهد آمد و به من خواهدگفت: 

بلندشو تنبل ! 

زندگی یک امتحان بود؛ 

همه چیز آرام است. 

این ران هایت؛ این مچ پایت! عصا را دور بینداز ! 

حالا بروکف پای پت و پهن ات را 

بر معرکه ی جهان بگذار ! 

دلم می خواست جهان، واقعی نبود، 

دلم می خواست مغازه ی سیگارفروشی نداشتیم 

ناخنی نداشتم 

از بوسون ها و فمیون ها و رشته ها تشکیل نشده بودم 

باغ های میوه با آلوها و شفتالوها وجود نداشت 

و ماهی قزل آلا فقط یک اسطوره بود 

من آنقدر دیوانه بودم که به تو ایمان آوردم. 

حالا...یک گودال بی روغن هستم؛ با پرتوی از رنگ رنگین کمان... 

شب ها، صبح ها و غروبها از برابرم می گذرند... 

حالا راه را می شناسم : راه بی بازگشت را. 


No comments:

Post a Comment