Tuesday 10 September 2013

Sunday 28 July 2013

Shel Silverstein شل سیلور استاین

"لستر"

غولی که در درخت بانیان عظیمی خانه داشت 
خواست که برآورده کند یک آرزوی لستر را 
و او آرزو کرد که  دو آرزوی دیگر داشته باشد 
و حالا با زرنگی به جای یک آرزو  داشت سه تا 
و با هریک از آن آرزوها 
او خیلی ساده آرزو کرد سه آرزوی دیگر 
که جمع کل را رساند به چهل و هشت ؛ یا شاید پنجاه و دوتا
خوب به هر حال او از هر آرزو استفاده کرد 
برا ی به دست آوردن آرزوهای دیگر تا وقتی که جمعا داشت ؛
پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزارو سی و شش تا
و بعد همه آنها را را روی زمین پهن کرد 
و دور آنها دست زد و رقصید 
و جست و خیز کرد و آواز خواند 
و نشست 
و با زهم آرزوکرد آرزوهای بیشتری 
و بیشتر و ..بیشتر ...و آنها تکثیر میشدند 
و در حالی که که مردم میخندیدند و اشک میریختند 
و عاشق میشدند و میرسیدند 
و حس میکردند و دست میزدند 
لستر وسط دارایی اش نشست 
که روی هم تلنبار شده بود چون کوهی از طلا 
نشست و شمرد و پیرشد و پیر تر 
تا یک پنج شنبه او را مرده  یافتند با آرزوهایش 
که دورو برش ریخته بودند کپه کپه 
و همه آنها را شمردند 
و حتی یک دانه ازش کم نبود 
همه براق بودند ونو ...یک عالمه از آنها برداشتند 
و مثل شما به "لستر " فکر کردند 
که در دنیای سیب ها و بوسه  ها و کفش ها 
تلف کرد عمرش را برای داشتن آرزوها 
...................................................................
از کتاب "جایی که پیاده رو به پایان میرسد1378 نشر همراه / تهران
ترجمه آزیتا قهرمان / مرتضا بهروان   "


 

Shel Silverstein

"قوانین من

ببین باید چه کار کنی ؛ اگر میخوای زنم بشی همسرو همدمم بشی
اول باید یاد بگیری درست کنی جوجه کباب بی نظیر با سبزیجات پخته
بعدش باید یاد بگیری  وصله کنی جورابامو بااحترام و سرعت و علاقه
و بعد باید راحت کنی خیالم و تا کم کمک پیدا کنم روحیه
و بعد باید یاد بگیری خاروندن پشت منو با دقت و حوصله
و بعد باید برق بزنن کفش های من از تمیزی همیشه
و وقتی کار ی نداری باید که تو هرس کنی درختای تو باغچه
و بعد از اینکه برف اومد پارو کنی و بریزی اون برفها رو تو کوچه
و وقتی که حرف میزنم ساکت باشی و بشینی یه گوشه
و... آی ! بیا کجا میری مگه نمیخوای با من باشی همیشه ؟
....................................................
از کتاب "جایی که پیاده رو به پایان میرسد " انتشار 1378نشر همراه
ترجمه آزیتا قهرمان .مرتضا بهروان   

Saturday 27 July 2013

T.Erdenetsogt شاعر مغول



بیهوده  به حرف های دو نفر گوش دادن  
بیهوده  د رگوش زمین نجوا کردن
بیهوده  بین دو ذهن راه رفتن  
بیهوده  به کسی آن دورها امید بستن
بیهوده  حرف های کهنه رادوباره زمزمه کردن
بیهوده  برزمینی که نور ماه بر آن میتابد خوابیدن 
 بیهوده  زنان زیبا را  فریب دادن
بیهوده   مسیر بادها را چرخاندن 
بیهوده  رفتار حقیرانه پیش گرفتن  
بیهوده   جوانی را به آتش کشیدن  
بیهوده   اسب شمن را به کمندانداختن  
بیهوده  سکه ها را سوراخ کردن
بیهوده  دنیا را با  کلک هایش خواباندن  
بیهوده   به قلبی سرشارعشق خندیدن 
بیهوده  درجاده سرگردان چرخیدن
بیهوده  جام را از غبار پرکردن
بیهوده  قطره های باران را شمردن
بیهوده  زمین برهوت را متر کردن
بیهوده  صدای کمانچه را خاموش کردن 
بیهوده  مثل مرد مستی وسط شهر ظاهرشدن
بیهوده  فکرهای عاشقانه را پوشاندن
 بیهوده به دور باطل حیات خاکی آمدن  
بیهوده  به خوشه کلمات ایمان آوردن 
بیهوده از حرف هایی که مادرت گفت  سرپیچیدن
بیهوده هدیه ای برای دیگران از تنهایی ساختن 
بیهوده خلاف آیه های مقدس راه رفتن 
بیهوده  از تنگنای مرگ برگشتن
بیهوده   به بیرون گریختن  وقتی تو وارد آنجا شده ای 

......................................................................................................................

"اردینتسوگ" (T. Eredenetsogt) یکی از چهره های معاصر و مطرح شعر امروز مغولستان است. او متولد 1972 و ساکن ایرلند است.

Friday 19 July 2013

Vera Pavlova 3 poems

اگر برای خواستن چیزی هست
چیزی هست برای حسرت
اگر چیزی برای حسرت هست
چیزی خواهد بود تا به یادش بیاوری
اگر چیزی هست تا به یاد بیاوری
هیچ چیزی برای حسرت نیست
اگر هیچ چیزی نیست برای حسرت
هیچ چیز برای خواستن نبوده !
..............................................................
بیا یکدیگر را نوازش کنیم
تا وقتی هنوز دست هایمان باقی ست
کف دست ها ؛ شانه و بازو ؛ آرنج ...
بیا عاشق هم باشیم از سر ناچاری
همدیگر را شکنجه کنیم ؛ عذاب دهیم
شل و شکسته ؛ درب و داغان
برای آنکه بهتر به خاطر بیاوریم
برای جدا شدن با درد کمتری.
........................................................

ما ثروتمندیم: برای از دست دادن چیزی نداریم
پیریم: جایی نیست تا برای رفتن شتاب کنیم
باید پَرو پوش بالش های کهنه ی ما نو شود
خاکستر روزها یی که می آیند زیر و رو
چیزی به من بگو ! چیزی که بیش از همه معنا دارد
از نورهایی که در رخوت خواب الود ِما محو می شود
ما باید دراز بکشیم تا مرگ ابدی در ما دمی بیاساید
من باید تو را دفن کنم ؛ تو هم مرا به خاک خواهی سپرد


Sunday 30 June 2013

Ghassan Zaghtan




Ghassan Zaghtan
شاعر فلسطینی   غسان زقطان برنده جایزه ادبی گریفین 2013
فارسی آزیتا قهرمان./از کتاب "چون پرنده ای سرگردان مرا دنبال میکند "
......................................................................

Ghassan Zaghtan
" تصویر خانه ای در بیت جلا "

باید او برگردد تا آن پنجره را ببنند
دیگر کاملا واضح نیست
هرچه هست و آنچه باید کرد

چیزها دیگر واضح نیست
از وقتی او گم شان کرد
انگار سوراخی درونش دهن باز کند
پر کردن شکاف ها خسته اش کرده
مرمت نرده
پاک کردن شیشه 
شستن تاقچه ها
و تماشای غباراز روزی که او گم شان کرد
خاطرات به او حقه می زنند
فریبش میدهند انگار ؛ کلک بازند
کودکیش چون شعبده ای ظاهر میشود این جا
بازرسی درها خسته اش کرده
چارچوب پنجره
پیچک وعلف ها
زدودن غباری که تمام نمی شود
در آشپزخانه در اتاق ؛ روی تخت و ملافه ؛ دیگ ها
و عکس قاب ها ی روی دیوار
از وقتی او گم شان کرد
و جا ماند کنار دوستانی که دارند کمتر میشوند
و تخت هایی که مدام باریک تر
تا بشود رویشان خوابید
تا غبار خاطرات انهارا ببلعد : آن جا
باید او برگردد آن پنجره را ببندد
  درانتهای راه پله ای که سوی پشت بام می رود
از وقتی او گم شان کرد
و بی جهت راه میرود
در روزها یی که تنگ اند
و مقصدی که تاریک  .


...................................................................
تصادفا کسی در آینه پیدا کردی
دقیقن در گوشه ی تاریکش
انجا تنها بود و به تو فکر میکرد

همنشین و دوست تنهایی ات

یک نفر ؛ برای انکه تو محتاج یک همراهی ؛نه بیشتر
ازتاریکی اش او را بیرون میکشی
با دستت به او غذا میدهی

تا که بخوانیش ؛ آمده
به او اشاره کنی ؛ ا زجا جهیده
به محض انکه عقبگرد کنی ؛ بر میگردد او
باکینه نگاهت میکند قبل از برگشتن به خلوتش

حالا همه اینها را مرور کن
زمانی طولانی که باید اینجا بنشینی
به آینه خیره نگاه کنی
دقیقن به گوشه ی تاریکش

انگاراو نشسته باشد رو ی صندلی تو
به تو غذا بدهد با دست خودش
از اب ردت کند
با تو تماس بگیرد
تا بیایی

Tuesday 26 March 2013

Tozan Alkan

توزان آلکان، ترجمه: آزیتا قهرمان در نشریه شهروند کانادا

توزان آلکان Tozan Alkan شاعر و مترجم ترک متولد 1963 در استانبول؛ یکی از چهره های معاصر شعر ترکیه است. از او تا اکنون پنج مجموعه شعر به چاپ رسیده است. همچنین  ترجمه اشعار ویلیام بلیک، ویلیام باتلریییتس، ویکتور هوگو، آناتول فرانس، اسکار وایلد، شارل بودلر و … به ترجمه او به زبان ترکی منتشر شده است.
Time and Mask
زمان نقاب ِحسرت ها نیز هست
مثل لکه ی جوهری که محو شد
مرتکب ِگناه آغازین بر کاغذ سفید
در ها نمی توانند از پشت و رو قفل بمانند
هر چیزی همان است که در باغ خاطره
بدنی در تکه هایش سقوط کرد ؛ سال ها در فریب سپری شد
زهر می تراود از پیچک های شمعدانی
رفتی و مرا در پیراهنی تنگ باقی گذاشتی
من چیز ها را جمع کردم ؛ تن تمام ِمردگان را
اما مرگ من هم روزی می آید و تکه های مرا جمع می کند
زمان نقاب ِحسرت ها نیز هست
مثل لکه ی جوهری که محو شد
مرتکب ِگناه آغازین بر کاغذ سفید
من با چه خلوصی به سویت جاری شدم
چشم انداز دریاها شکافت ؛ خلایی چسبناک دور بازوهای مرا گرفت
من یک کشتی مغروقم ! بی هیچ سرنشین
اختاپوسی بدون دست هایش ؛ آی ! چه بی رحم مرا فرو کشیدی
ذهن مرا بی هیچ رد خون بلعیدی
نوشتن را دیگر رها کردم
کلماتی سرخ که عشق را به اجرا درآورد
و مثل قطارهای تو ؛ نه ریلی داشت ؛ نه مقصدی
فانوس دریایی نور نداشت ؛ سکوت کر بود
چه نومیدانه سعی کردم به سمت معرکه هایت آتش کنم
شاد و چابک ؛ نوک پنجه ها در بیهودگی رقصیدم
زمان نقاب ِحسرت ها نیز هست
مثل لکه ی جوهری که محو شد
مرتکب ِ گناه آغازین بر کاغذ سفید
2

Istanbul

از همان وقت ها استانبول خیلی نازو افاده داشت
من به او اسم زن خیابانی داده بودم
آی خانوم ! موهایت بلوند یا اگر سیاه
حروف اسمش  جرینگ و جرنگ می کند!
گردن بلندش سکوی پرواز ِ پرندگان
دارد می لرزد انگار ؛ بیزانس می آید با تاریکی بپوشاندش
آسمان شب ها عینا جسم شناوری روی پاهای اوست
مثل من که می نشینم جایی درگذشته های دور تاگریه سر دهم
لحظه به لحظه به دختری قوز پشت شبیه می شود
موج می زند در خودش درانعکاس نور درشیشه های مغازه
ویترین های آذین بندی شده ؛ عین ِعشق های تقلبی
آی استانبول ؛ موهایت بلند و هی بلندتر خواهد شد
یک آتش دست نیافتنی ؛ ناممکنی هرگز نیافته
جایی درون خود ما ؛ در محاصره ؛ مطمئن
یک شهر ؛ خاطر ه هایی ست که آینده به یاد بیاورد 
مثل حروف بنجل یک بازی خیابانی ! ها پیدا شد Istanbul  tanbul bul.

3


نوازشی خوب و دلپذیر
………………………….
گفتم راز آب ها را دیگر کشف کردم من
نوازشی شبانه ؛ آرام و دلپذیر
یک قیچی به یادم می آید تا عشق دهان باز کرد و چیزی گفت
چه چیز دیگری ممکن بود حرفی بچگانه باشد
من گفتم بلند ؛ گفتم شب ؛ گفتم سیاه
تنها کلمه ای از دهان تو
برای داشتن آسمان برای پرواز پرندگان
رهاشدم از خودم ؛ تمامی پر شدم تو
ببین ؛ ذره بین هایی در من است
که خیابان ها از پشت آنها نگاه می کنند
کمی شکسته ؛ کمی ترکخورده ؛ کمی از همه چیز
صبح میان دریایی دور افتاده بیدار شدم
این روز ها هر صبح ؛هرگز هیچ کشتیی بدون تو ؛ لنگر نینداخت
از میان گلوی من رد می شدند کشتی ها؛ همه به سوی کسی
انگار دیگران چون باد همه  رفتند در مسیر او
به خودم تسلی دادم درباره هر آنچه عشق بر سرم خواهد آورد
من به او گفتم ؛ من درست می گفتم ؛ همراه او که می رفتم اینها را گفتم
....................................
آزیتا قهرمان

Friday 22 March 2013

Gunnar Ekelöf

چند شعر از گونار ا کلوف  /ترجمه آزیتا قهرمان و سهراب رحیمی
  در نشریه ی نوشتا ۲۲ اسفند 1391


....................................
اکتبر

میوه ی رسیده ای هستم
که از افتادن میترسد
میترسم از میوه ی افتاده
آه ؛ شکوفه ها
قطره ها
خورشید
مرا بچینید
از خاک نجاتم دهید
.................................
جواب عروس

حقیقت دارد آنچه درباره چشمانم گفتی
آنها سیاه اند
اما در اعماق آنها شراب قرمزی می درخشد
مانند جامی ، یکی پس از دیگری آنها را بنوش
آنها فقط دو تا هستند
حقبقت دارد چون دوشیزه ای سیاه پوستم
لب هایم را باز کنی اگر
می بینی زبانم قرمز است


................................
پنجره زمستانی

میخواهم به سرزمین های دیگر و
آب و هواهای دیگر بگریزم
همان قدر که دلم می خواهد زندگی کنم
دلم نمی خواهد ساکن این سرزمین باشم
اما بگذار ریشه ی این حس را پیدا کنم
تو متعلق به این جایی با زبان ؛ خاطرات ؛عادت هایت
آری !
هم در وطنم اینجا و هم خارجی ام

(اما هم این و هم آن مشکوک به نظر می رسد نه کاملا این و نه واقعا آن )

آنجا فقط خارجی ام ؛ این طبیعی تر است
..........................................................
عابر شب

اینجا سیبری بزرگ است
و آنجا سیبری کوچک
اینجا خیابان ها شماره های فرد دارند
و آنجا شماره ها زوج اند
یک بعلاوه دو میشود یک خانه
سه ضربدر چهار
باز همان یک خانه است
حالا ؛ پنج به توان شش خانه
نتیجه همیشه همان یک خانه است
ای مسافر قدیمی ی شبگرد
تویی که هرگز نفهمیدی
باید صاحب شماره و اسمی بود
اهل کجای این زمین پهناوری تو ؟

...............
عشق من زیبای من !
وقتی صورتم را برمی گردانم سوی تو
از نور می درخشد
تا صورتم را بر می گردانم
سمت زانوان خودم
تاریک میشود
تو روز هستی و من شبم
.....................................
دلبری

زیبا رویان روی هم چه هستند ؟
یکی سیاه سرخپوش ؛ آن دیگری سبزملایم و روشن
یک خواستگار چگونه باید انتخاب کند
اگر دو خواهر همزاد کنار همدیگر نمی نشستند
یکی تاریکی ملال آوری بود وآن یکی روشنایی زننده ای داشت
چون جهنم و بهشت
هریک به جای خود و بدون یکدیگر

 ........................................................،