Tuesday 26 March 2013

Tozan Alkan

توزان آلکان، ترجمه: آزیتا قهرمان در نشریه شهروند کانادا

توزان آلکان Tozan Alkan شاعر و مترجم ترک متولد 1963 در استانبول؛ یکی از چهره های معاصر شعر ترکیه است. از او تا اکنون پنج مجموعه شعر به چاپ رسیده است. همچنین  ترجمه اشعار ویلیام بلیک، ویلیام باتلریییتس، ویکتور هوگو، آناتول فرانس، اسکار وایلد، شارل بودلر و … به ترجمه او به زبان ترکی منتشر شده است.
Time and Mask
زمان نقاب ِحسرت ها نیز هست
مثل لکه ی جوهری که محو شد
مرتکب ِگناه آغازین بر کاغذ سفید
در ها نمی توانند از پشت و رو قفل بمانند
هر چیزی همان است که در باغ خاطره
بدنی در تکه هایش سقوط کرد ؛ سال ها در فریب سپری شد
زهر می تراود از پیچک های شمعدانی
رفتی و مرا در پیراهنی تنگ باقی گذاشتی
من چیز ها را جمع کردم ؛ تن تمام ِمردگان را
اما مرگ من هم روزی می آید و تکه های مرا جمع می کند
زمان نقاب ِحسرت ها نیز هست
مثل لکه ی جوهری که محو شد
مرتکب ِگناه آغازین بر کاغذ سفید
من با چه خلوصی به سویت جاری شدم
چشم انداز دریاها شکافت ؛ خلایی چسبناک دور بازوهای مرا گرفت
من یک کشتی مغروقم ! بی هیچ سرنشین
اختاپوسی بدون دست هایش ؛ آی ! چه بی رحم مرا فرو کشیدی
ذهن مرا بی هیچ رد خون بلعیدی
نوشتن را دیگر رها کردم
کلماتی سرخ که عشق را به اجرا درآورد
و مثل قطارهای تو ؛ نه ریلی داشت ؛ نه مقصدی
فانوس دریایی نور نداشت ؛ سکوت کر بود
چه نومیدانه سعی کردم به سمت معرکه هایت آتش کنم
شاد و چابک ؛ نوک پنجه ها در بیهودگی رقصیدم
زمان نقاب ِحسرت ها نیز هست
مثل لکه ی جوهری که محو شد
مرتکب ِ گناه آغازین بر کاغذ سفید
2

Istanbul

از همان وقت ها استانبول خیلی نازو افاده داشت
من به او اسم زن خیابانی داده بودم
آی خانوم ! موهایت بلوند یا اگر سیاه
حروف اسمش  جرینگ و جرنگ می کند!
گردن بلندش سکوی پرواز ِ پرندگان
دارد می لرزد انگار ؛ بیزانس می آید با تاریکی بپوشاندش
آسمان شب ها عینا جسم شناوری روی پاهای اوست
مثل من که می نشینم جایی درگذشته های دور تاگریه سر دهم
لحظه به لحظه به دختری قوز پشت شبیه می شود
موج می زند در خودش درانعکاس نور درشیشه های مغازه
ویترین های آذین بندی شده ؛ عین ِعشق های تقلبی
آی استانبول ؛ موهایت بلند و هی بلندتر خواهد شد
یک آتش دست نیافتنی ؛ ناممکنی هرگز نیافته
جایی درون خود ما ؛ در محاصره ؛ مطمئن
یک شهر ؛ خاطر ه هایی ست که آینده به یاد بیاورد 
مثل حروف بنجل یک بازی خیابانی ! ها پیدا شد Istanbul  tanbul bul.

3


نوازشی خوب و دلپذیر
………………………….
گفتم راز آب ها را دیگر کشف کردم من
نوازشی شبانه ؛ آرام و دلپذیر
یک قیچی به یادم می آید تا عشق دهان باز کرد و چیزی گفت
چه چیز دیگری ممکن بود حرفی بچگانه باشد
من گفتم بلند ؛ گفتم شب ؛ گفتم سیاه
تنها کلمه ای از دهان تو
برای داشتن آسمان برای پرواز پرندگان
رهاشدم از خودم ؛ تمامی پر شدم تو
ببین ؛ ذره بین هایی در من است
که خیابان ها از پشت آنها نگاه می کنند
کمی شکسته ؛ کمی ترکخورده ؛ کمی از همه چیز
صبح میان دریایی دور افتاده بیدار شدم
این روز ها هر صبح ؛هرگز هیچ کشتیی بدون تو ؛ لنگر نینداخت
از میان گلوی من رد می شدند کشتی ها؛ همه به سوی کسی
انگار دیگران چون باد همه  رفتند در مسیر او
به خودم تسلی دادم درباره هر آنچه عشق بر سرم خواهد آورد
من به او گفتم ؛ من درست می گفتم ؛ همراه او که می رفتم اینها را گفتم
....................................
آزیتا قهرمان

Friday 22 March 2013

Gunnar Ekelöf

چند شعر از گونار ا کلوف  /ترجمه آزیتا قهرمان و سهراب رحیمی
  در نشریه ی نوشتا ۲۲ اسفند 1391


....................................
اکتبر

میوه ی رسیده ای هستم
که از افتادن میترسد
میترسم از میوه ی افتاده
آه ؛ شکوفه ها
قطره ها
خورشید
مرا بچینید
از خاک نجاتم دهید
.................................
جواب عروس

حقیقت دارد آنچه درباره چشمانم گفتی
آنها سیاه اند
اما در اعماق آنها شراب قرمزی می درخشد
مانند جامی ، یکی پس از دیگری آنها را بنوش
آنها فقط دو تا هستند
حقبقت دارد چون دوشیزه ای سیاه پوستم
لب هایم را باز کنی اگر
می بینی زبانم قرمز است


................................
پنجره زمستانی

میخواهم به سرزمین های دیگر و
آب و هواهای دیگر بگریزم
همان قدر که دلم می خواهد زندگی کنم
دلم نمی خواهد ساکن این سرزمین باشم
اما بگذار ریشه ی این حس را پیدا کنم
تو متعلق به این جایی با زبان ؛ خاطرات ؛عادت هایت
آری !
هم در وطنم اینجا و هم خارجی ام

(اما هم این و هم آن مشکوک به نظر می رسد نه کاملا این و نه واقعا آن )

آنجا فقط خارجی ام ؛ این طبیعی تر است
..........................................................
عابر شب

اینجا سیبری بزرگ است
و آنجا سیبری کوچک
اینجا خیابان ها شماره های فرد دارند
و آنجا شماره ها زوج اند
یک بعلاوه دو میشود یک خانه
سه ضربدر چهار
باز همان یک خانه است
حالا ؛ پنج به توان شش خانه
نتیجه همیشه همان یک خانه است
ای مسافر قدیمی ی شبگرد
تویی که هرگز نفهمیدی
باید صاحب شماره و اسمی بود
اهل کجای این زمین پهناوری تو ؟

...............
عشق من زیبای من !
وقتی صورتم را برمی گردانم سوی تو
از نور می درخشد
تا صورتم را بر می گردانم
سمت زانوان خودم
تاریک میشود
تو روز هستی و من شبم
.....................................
دلبری

زیبا رویان روی هم چه هستند ؟
یکی سیاه سرخپوش ؛ آن دیگری سبزملایم و روشن
یک خواستگار چگونه باید انتخاب کند
اگر دو خواهر همزاد کنار همدیگر نمی نشستند
یکی تاریکی ملال آوری بود وآن یکی روشنایی زننده ای داشت
چون جهنم و بهشت
هریک به جای خود و بدون یکدیگر

 ........................................................،