Sunday 28 July 2013

Shel Silverstein شل سیلور استاین

"لستر"

غولی که در درخت بانیان عظیمی خانه داشت 
خواست که برآورده کند یک آرزوی لستر را 
و او آرزو کرد که  دو آرزوی دیگر داشته باشد 
و حالا با زرنگی به جای یک آرزو  داشت سه تا 
و با هریک از آن آرزوها 
او خیلی ساده آرزو کرد سه آرزوی دیگر 
که جمع کل را رساند به چهل و هشت ؛ یا شاید پنجاه و دوتا
خوب به هر حال او از هر آرزو استفاده کرد 
برا ی به دست آوردن آرزوهای دیگر تا وقتی که جمعا داشت ؛
پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزارو سی و شش تا
و بعد همه آنها را را روی زمین پهن کرد 
و دور آنها دست زد و رقصید 
و جست و خیز کرد و آواز خواند 
و نشست 
و با زهم آرزوکرد آرزوهای بیشتری 
و بیشتر و ..بیشتر ...و آنها تکثیر میشدند 
و در حالی که که مردم میخندیدند و اشک میریختند 
و عاشق میشدند و میرسیدند 
و حس میکردند و دست میزدند 
لستر وسط دارایی اش نشست 
که روی هم تلنبار شده بود چون کوهی از طلا 
نشست و شمرد و پیرشد و پیر تر 
تا یک پنج شنبه او را مرده  یافتند با آرزوهایش 
که دورو برش ریخته بودند کپه کپه 
و همه آنها را شمردند 
و حتی یک دانه ازش کم نبود 
همه براق بودند ونو ...یک عالمه از آنها برداشتند 
و مثل شما به "لستر " فکر کردند 
که در دنیای سیب ها و بوسه  ها و کفش ها 
تلف کرد عمرش را برای داشتن آرزوها 
...................................................................
از کتاب "جایی که پیاده رو به پایان میرسد1378 نشر همراه / تهران
ترجمه آزیتا قهرمان / مرتضا بهروان   "


 

Shel Silverstein

"قوانین من

ببین باید چه کار کنی ؛ اگر میخوای زنم بشی همسرو همدمم بشی
اول باید یاد بگیری درست کنی جوجه کباب بی نظیر با سبزیجات پخته
بعدش باید یاد بگیری  وصله کنی جورابامو بااحترام و سرعت و علاقه
و بعد باید راحت کنی خیالم و تا کم کمک پیدا کنم روحیه
و بعد باید یاد بگیری خاروندن پشت منو با دقت و حوصله
و بعد باید برق بزنن کفش های من از تمیزی همیشه
و وقتی کار ی نداری باید که تو هرس کنی درختای تو باغچه
و بعد از اینکه برف اومد پارو کنی و بریزی اون برفها رو تو کوچه
و وقتی که حرف میزنم ساکت باشی و بشینی یه گوشه
و... آی ! بیا کجا میری مگه نمیخوای با من باشی همیشه ؟
....................................................
از کتاب "جایی که پیاده رو به پایان میرسد " انتشار 1378نشر همراه
ترجمه آزیتا قهرمان .مرتضا بهروان   

Saturday 27 July 2013

T.Erdenetsogt شاعر مغول



بیهوده  به حرف های دو نفر گوش دادن  
بیهوده  د رگوش زمین نجوا کردن
بیهوده  بین دو ذهن راه رفتن  
بیهوده  به کسی آن دورها امید بستن
بیهوده  حرف های کهنه رادوباره زمزمه کردن
بیهوده  برزمینی که نور ماه بر آن میتابد خوابیدن 
 بیهوده  زنان زیبا را  فریب دادن
بیهوده   مسیر بادها را چرخاندن 
بیهوده  رفتار حقیرانه پیش گرفتن  
بیهوده   جوانی را به آتش کشیدن  
بیهوده   اسب شمن را به کمندانداختن  
بیهوده  سکه ها را سوراخ کردن
بیهوده  دنیا را با  کلک هایش خواباندن  
بیهوده   به قلبی سرشارعشق خندیدن 
بیهوده  درجاده سرگردان چرخیدن
بیهوده  جام را از غبار پرکردن
بیهوده  قطره های باران را شمردن
بیهوده  زمین برهوت را متر کردن
بیهوده  صدای کمانچه را خاموش کردن 
بیهوده  مثل مرد مستی وسط شهر ظاهرشدن
بیهوده  فکرهای عاشقانه را پوشاندن
 بیهوده به دور باطل حیات خاکی آمدن  
بیهوده  به خوشه کلمات ایمان آوردن 
بیهوده از حرف هایی که مادرت گفت  سرپیچیدن
بیهوده هدیه ای برای دیگران از تنهایی ساختن 
بیهوده خلاف آیه های مقدس راه رفتن 
بیهوده  از تنگنای مرگ برگشتن
بیهوده   به بیرون گریختن  وقتی تو وارد آنجا شده ای 

......................................................................................................................

"اردینتسوگ" (T. Eredenetsogt) یکی از چهره های معاصر و مطرح شعر امروز مغولستان است. او متولد 1972 و ساکن ایرلند است.

Friday 19 July 2013

Vera Pavlova 3 poems

اگر برای خواستن چیزی هست
چیزی هست برای حسرت
اگر چیزی برای حسرت هست
چیزی خواهد بود تا به یادش بیاوری
اگر چیزی هست تا به یاد بیاوری
هیچ چیزی برای حسرت نیست
اگر هیچ چیزی نیست برای حسرت
هیچ چیز برای خواستن نبوده !
..............................................................
بیا یکدیگر را نوازش کنیم
تا وقتی هنوز دست هایمان باقی ست
کف دست ها ؛ شانه و بازو ؛ آرنج ...
بیا عاشق هم باشیم از سر ناچاری
همدیگر را شکنجه کنیم ؛ عذاب دهیم
شل و شکسته ؛ درب و داغان
برای آنکه بهتر به خاطر بیاوریم
برای جدا شدن با درد کمتری.
........................................................

ما ثروتمندیم: برای از دست دادن چیزی نداریم
پیریم: جایی نیست تا برای رفتن شتاب کنیم
باید پَرو پوش بالش های کهنه ی ما نو شود
خاکستر روزها یی که می آیند زیر و رو
چیزی به من بگو ! چیزی که بیش از همه معنا دارد
از نورهایی که در رخوت خواب الود ِما محو می شود
ما باید دراز بکشیم تا مرگ ابدی در ما دمی بیاساید
من باید تو را دفن کنم ؛ تو هم مرا به خاک خواهی سپرد