"لستر"
غولی که در درخت بانیان عظیمی خانه داشت
خواست که برآورده کند یک آرزوی لستر را
و او آرزو کرد که دو آرزوی دیگر داشته باشد
و حالا با زرنگی به جای یک آرزو داشت سه تا
و با هریک از آن آرزوها
او خیلی ساده آرزو کرد سه آرزوی دیگر
که جمع کل را رساند به چهل و هشت ؛ یا شاید پنجاه و دوتا
خوب به هر حال او از هر آرزو استفاده کرد
برا ی به دست آوردن آرزوهای دیگر تا وقتی که جمعا داشت ؛
پنج میلیارد و هفت میلیون و هجده هزارو سی و شش تا
و بعد همه آنها را را روی زمین پهن کرد
و دور آنها دست زد و رقصید
و جست و خیز کرد و آواز خواند
و نشست
و با زهم آرزوکرد آرزوهای بیشتری
و بیشتر و ..بیشتر ...و آنها تکثیر میشدند
و در حالی که که مردم میخندیدند و اشک میریختند
و عاشق میشدند و میرسیدند
و حس میکردند و دست میزدند
لستر وسط دارایی اش نشست
که روی هم تلنبار شده بود چون کوهی از طلا
نشست و شمرد و پیرشد و پیر تر
تا یک پنج شنبه او را مرده یافتند با آرزوهایش
که دورو برش ریخته بودند کپه کپه
و همه آنها را شمردند
و حتی یک دانه ازش کم نبود
همه براق بودند ونو ...یک عالمه از آنها برداشتند
و مثل شما به "لستر " فکر کردند
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
تلف کرد عمرش را برای داشتن آرزوها
...................................................................
از کتاب "جایی که پیاده رو به پایان میرسد1378 نشر همراه / تهران
ترجمه آزیتا قهرمان / مرتضا بهروان "