Monday 24 February 2014

Sally Crabtere ,UK



/ رویاها

چشم های تو را من بوسیدم

نازشان کرد م با زبانم

خواب را مزه کردم



لب هایم

رویاهای تو را گرفت

  حرف که میزدم

آنها نیزبه آرامی در من زمزمه کردند 



...............................

طلوع




گم شده در بوسه ها

زیر تابش آفتاب پیدا شدیم

.........................................

زمان


زمان مانند رودی

همیشه در حرکت است  تا ابد

  ثابت دریک جا

......................

قهوه

یک نگاه  تو
 این شکر

در قهوه ام

هم  می زنم

حل می شود

خواستن

منتشر می شود

در همه ذرات ِ تنم

شیرینی  به لب هایم میرسد

مرا بنوش !

.........

هلال ماه



  پشت سر باقی بگذار

چیزی که زیبا یاشد
حتی اگر تنها لبخندی باشد 
مثل هلال ماه که لبخند خداست 
و تاریکی های مارا نورانی میکند 



 





Monday 17 February 2014

hhhhhh

ceciel Lovid
استرید لیندگرن


تو میتوانستی بچه ام باشی
 من  بچه تو میتوانستم با شم
میشد مراقب هم باشیم
مثل دو خواهر در شهر
وقتی برادرها تلوتلو آهسته راه افتادند
 روی صخر ه ها
تا جنگی های تازه در بگیرد

تو میتوانستی دخترم باشی
و من دخترت  میتوانستم باشم
و میشد مراقب هم باشیم
تا  ,وقتی مرگ جدایمان کند
وقتی کارلسون عزیز
ماشه پاربلوم را کشید
 
میتوانستی پدرو مادرم  باشی
 و من والدیم تو میتوانستم باشم

میشد مثل سگ های آواره  مراقب هم باشیم
با گوش  های آویزان و نرم
همان آرزویی که من  داشتم
سگ های بی خانمانی که   همیشه
آنچه لازم  دارند  تنها حمایت  است و عشق





Norway_Odveig Klyve



توپ تویی  پا تویی  توپ تو هستی ؛ پا تو هستی
 هستی تو
علف مایل به سیاه یا سفید ؛ تویی
باد تویی ؛ زمان ؛ سرعت تو هستی
تو یک دایره هستی ؛ خطی ؛ نقطه تو هستی
تو هستی آنچه سرازیر سوی پایین کشیده می شود ؛ طللوعی
تو هستی ؛ هر چه طلوع کند تو هستی
شیبی به سمت ِسکوتی عمیق و پهناور
به سوی نعر ه ها می دود
شکل جرقه های در خشان
در هوا ؛ در رشته های افکار
تو هستی آنچه می چرخد
می پرد ؛ بالا می خزد
می توانی نوازشی باشی ؛ در بی وزنی خلا
پرشی ماورا ی هر چه ناممکن
می توانی روزی جایی اتفاق بیفتی
مابین مقیاس و اندازه های مرسوم
چیزی که در حدود مرز ها نفوذ کرد تا منفجر شود
یک رد و نشانه ای ؛ به روی شن ها ؛ روی پاشنه ؛ شانه ها
میزان آنچه نمی تواند ؛ هیچ کسی دقیق بداند
درست قبل ؛ درست بعد
تعادل
بین خیلی دیر و خیلی زود
در روز هایی که زیر قدم ها ؛ پر از سنگریزه
در کفش ها ؛ ریگ است
و امید ها که مخفی اند به زیر ناخن
تمام جهت ها را میزان میکنند
معلق و آویزان
روی ِ جاذبه زمین تحقیق می کند
درون ساعت ها جاسوسی
و سقوط می کند میان ثانیه ها
با شش ها ؛ رگ ها
با سنگینی ِعضلات ؛ استخوان ها
رو یا ها
همانی که این توپ ِخاکی را گرفته است
با آ ن هاله ی گرد اطرافش که می درخشد
غریزه یا قانون بازی یا تنازع
توپی میان حلقه ؛ همه ی باختن یا بردن ها ؛ هستی تو
جنگ – بازی غریزه – قانون توهستی
دست های خدا ؛ پا های خدا


.

آciciel lovid ..



آشفتگی

روی پای او  مینشستم

او پدر بچه ام نبود

من دخترش نبودم

تو دوست پسرم نبودی

من دوست دخترش نبودم

او پدر بچه ام نبود

او پسرم نبود

هنوز مینشینم  روی زانویش و آبجو مینوشم

مینشینم انگار او مریم باکره باشد

و من  عیسی مسیح

سیگاری با هم دود کردیم

هرچه حالا میگویم  همه بی ربط است

هرچه حالا  میگویم همه اشتباه

تو پدرم بودی

من بچه ات بودم

تو پسرم بودی

تو دوست پسرم بودی

من دوست دخترت بودم ؛ نمیتوانم دروغ بگویم

فقط میتوانم به خودم دروغ گفته باشم

حالا میتوانی فراموشم کنی


Tone Hodenbo



آسمان یک ژنراتور است

شب و روز وز وز میکند

آسمان  شبکه ای  ساخته

هر لحظه جزیی را شکار میکند

از برگ ها ؛ حشرات و آدم ها

کارخانه ای   توسعه یافته

دوره به دوره خودش را باز تولید میکند

....................................

بزودی میبینمت تو گفتی : میبینمت زود

و با همه جسمم

تو را من با دیگری اشتباه گرفتم

مثل یک ابله

چیز هایی نوشتم که هرکسی میتوانست آن را نوشته باشد

چرا که فکر کردیم این  شبیه همان راهی است

که قلب مان را به روی  دیگری باز میکند

آن وقت همه  فصل ها حتی بهار تجربه ای نو  میشود
................................................

Eldrin lunden

خلا
چیزی که تنها درباره اش  میتوان حرف زد  
جایی بیرون  ازخلا  
خلایی وجود ندارد
در طبیعت اش
در بودن ا ش

در خلا اتمسفر
 اطراف  فوری درون او میریزند

اگر فکر میکنید این انتزاعی است
میتوانیم  خلایی  را تصور کنیم
 در میان یک علفزار
و ببینیم چه اتفاقی میافتد


jo Enggen



مارش در پراگ 

کلیسا را قطع میکند
  آبی کریستال بوهمیا
که نور خورشید
نقش و نگار ابدیت را به روی آن
با سوزن های کند و سفیدش حکاکی کرده 
اتویوس پیش میرود
از میان نورهای آهسته میبردمان
از تاریکی مرطوب و کسل 
از خیابان دخترانی عبور میکنند
اتوبوس بی حوصله پیش میرود
  از میان  سیاهی تاریخ و بادی پر از گردو غبار




برامس


وقتی به موسیقی برامس گوش میدهم ؛ زبان آلمانی میشنوم ؛ خودم را در هامبورگی  میبینم که هرگز انجا نبوده ام ؛ شمال  آلمان در مه ونمک ؛ بوی زننده تنباکودر بشکه آبجو به مشامم میرسد ؛ در این سرزمین پهناور  خودم رادر قلب ارویای مه الود میبینم ؛ میان بخاری که ماشین و قطارهارا به کار میاندازد ؛ والتر بنیامین درعکسش در حال فکر ؛ حالا درست این همان لحظه ای است که تمام برگ ها یکباره فرو خواهد ریخت



   
Sigmond Mjelve

هرچه میشنویم ؛ مزه میکنیم
بومیکشیم  ؛ حس میکنیم و میبینیم
هست و نتیجه چیزی دیگر است

اما تنها از بی شمار اتفاقات 
 چیزی کمتر از ذره ای هست  
در حقیقت فقط یک روز  

هزار سال و هزاران سال
یک روز و یک لحظه

بعد مه و باران روی صورت
میلیاردها سال



 دسامبر



زمانی دسامبر بود
و کسی زندگی میکرد
که صدایش میکردند  ؛ سزار

یا شاید تروی
آن ؛ کنوت ؛ عیسا ؛ بریت
یا فرانتز

گوش کن
تویی که ما
زندگی صدایت میکنیم
  و نامی نداری

با دستم لمس  میکنتورا
و نام هایت را من خواهم گفت


صورت تو


صورت من و تو
چشم است و دماغ و پیشانی
دهان و گوش و گونه
گوشت و پوستی  از مو پوشیده

زیر آن استخان هایند
که وجود دارند
تا جایی که دیگر وجود نداشته باشند

توسوی من میچرخی
و من برمیگردم به سوی تو

من تنها میبنیم  صورت تو را 
و تو فقط صورت مرا میبینی

Einar  okland

هیچ  جزتو
هیچ جز من
ابرو علف 

یک مکنده شاید
هوایی آن دورها
که بیگانه ها در آن نفس میکشند

اما اینجا کنار توبودم  من
و اینجا کنار من بودی  تو
و حالا هردو نیستیم

 ما گردابی شدیم
که تمامی ندارد هرگز
ما آسمان  شدیم
 در قطره ای

و ابر سرگردان میشود و علف زیر پا لهیده
و هیچ کس دیگری  جز ما ارزش اینها را نمیداند

Wednesday 5 February 2014

Tozan Alkan - Turkey

ماهنامه تجربه اردیبهشت 1391 /  توزان آلکان شاعرساکن استانبول متولد 1963، . از او شش کتاب شعر به چاپ رسيده. اشعارش به زبان‌هاي بسياري ترجمه شده. او همچنين مترجم آثار شاعران بسياري از جمله. ويکتور هوگو، تريستان تزارا ويليلم باتلر ييتس، شارل بودلر، اميلي ديکنسون، ويليام بليک و... به زبان ترکي بوده است.
Broken desire
با چه مهري هميشه تو را امتحان کردم
اما عشق مانند مينِ شناور است
و چه عزيزاني از ما را به کشتن داد
تو از ميان بازارها رد مي‌شوي
آنجا بيشه‌زار، پا به پاي ما مي‌آيد
   آنجا پر از درخت‌هاي بادام بود

همه به دنبال رويايي امن مي‌گشتيم
در تاريکي ِشب‌هاي سياهِ قير اندود
تن تو؛ گوشه دنجي‌ست در کنج‌ِذهن من
روياي نيمه نصفه؛ يک شوق و شورِ ناتمام
بيا و مثل روح آزاد باش
بيا  پيج و تاب بده به آن گيسوان طلايي


اهميت ندارد؛ چه به روزمان خواهد آمد
گاهي جز کسالت چيزي نيست؛ اينکه ما زندگي ناميده‌ايم
همين پراکندن خاکسترهاي خودمان؛ در آب‌هاي آبي
ببين: زير پل؛ فقط آب‌ها نيستند که مي‌روند
عشق هم ترک خورده است

Time and Mask
زمان نقاب ِحسرت‌ها نيز هست
مثل لکه‌ي جوهري که محو شد
مرتکب گناه آغازين بر کاغذ سفيد
در‌ها نمي‌توانند از پشت و رو قفل بمانند

هر چيزي همان است که در باغ خاطره
بدني در تکه‌هايش سقوط کرده؛ 
سال‌ها سپري شده در فريب
زهر مي‌تراود از پيچک‌هاي شمعداني
رفتي و مرا در پيراهني تنگ باقي گذاشتي
من چيز‌ها را جمع کردم؛ تن تمام ِمردگان را
اما مرگ من هم روزي مي‌آيد و تکه‌هاي مرا جمع مي‌کند


زمان نقاب‌ حسرت‌ها نيز هست
مثل لکه‌ي جوهري که محو شد
مرتکب ِگناه آغازين بر کاغذ سفيد
من با چه خلوصي به سويت جاري شدم
چشم‌انداز درياها شکافت؛ خلايي چسبناک 
دور بازوهاي مرا گرفت
من يک کشتي مغروقم! بي‌هيچ سرنشين
اختاپوسي بدون دست‌هايش؛‌ اي! چه بي‌رحم مرا فرو کشيدي

ذهن مرا بي‌خونريزي بلعيدي
نوشتن را ديگر رها کردم
کلماتي سرخ که عشق را به اجرا در مي‌آورد
و مثل قطارهاي تو؛ نه هيچ ريلي داشت؛ نه مقصدي 
فانوس دريايي نور نداشت؛ سکوت کر بود
چه نوميدانه سعي کردم به سمت معرکه‌هايت آتش کنم
شاد و چابک؛ نوک پنجه‌ها رقصيدم در بيهودگي

زمان نقاب ِحسرت‌ها نيز هست
مثل لکه‌ي جوهري که محو شد
مرتکب ِ گناه آغازين بر کاغذ سفيد

Niels Hav . Danmark

.ماهنامه تجربه .شماره ۱۲، فروردین ۱۳۹۱. نیلز‌هاو شاعر و نويسنده متولد 49 يكي از چند چهره مطرح شعر امروز دانمارك است. او در شعرهايش سبك و سياق خاص خود را دارد كه آميخته‌اي از طنز و نگاه يك انسان مدرن به زندگي شهري و روابط مابين آدم‌هاست. زبان شعر او ساده و شيوه بيان او ، فاقد استعاره؛ پيچيدگي؛ تصنع يا احساسات اغراق شده است. او چندين كتاب شعر و سه مجموعه داستان به زبان دانماركي دارد . اشعار او را به زبان‌هاي ديگر از جمله سوئدي، نروژي، تركي، انگليسيو....ترجمه شده‌اند، http://www.tajrobehmag.com/article/1743/%D9%86%D9%8A%D9%84%D8%B3%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%D9%88--%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D8%A2%D8%B2%D9%8A%D8%AA%D8%A7-%D9%82%D9%87%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86آلماني، هلندي، عربي و....ترجمه شده‌اند
لهجه

با لحن كودكانه‌اي كه من حرف مي‌زد
نشد بگوييم: عشق من
دوستت دارم يا زيبا
با تصورات كلي
 جمله‌هايي كه غش و ضعف مي‌رفتند
 کلمه‌هايي برای ما  زيادي درجه يك 
که لباس راحتی به تن نداشتند
خود ما پوشيديم
بعد‌ها  ياد گرفتم
زيبايي چيزي واقعي ست
 حسی که با واژه‌های صاف و ساده
 شرحش  دهی
بی ان که  خودت را قرباني ببيني
اين خودفريبي: حرف‌هاي قطعي
هنوزمشكل‌ساز است

كافه پوشكين

همين حالا هنوز ما در يك رمان روسي زندگي مي‌كنيم
در شعر‌هاي الكساندر پوشكين
ماهمان  كسي هستيم 
كه نشاني خيابان‌ها را عوض کرد
و چقدر محتاجیم 
روی همان تخت در دامنه كوهستان بخوابيم
با لباس‌هاي غژغژي از شبنم‌هاي برفكي
حالا اينجا مسكو است
دوباره مسكو
آهسته راه مي‌رويم
 همه چيز دروغي است
درست عينِ خود واقعيت
تو داري خيال مي‌بافي 
درباره دزديدن تفنگ  سربازی خوابآلود
اما سرباز تمام شب بيدارمانده
توهمه شب را در كافه پوشكين رقصيده‌اي
وقتي من ايستاده كنار رختكن
سيگار روسي دود كردم
خب ديگر چه؟
حالا اسم تو ناتاليا ست
و هي حرف مي زني 
حرف می زنی 
مثل كسي پاک خل
ديوانه ِ ديوانه
و الكساندر پوشكين هم در واقع
به دست همين معشوقه‌اش كشته شد

يك شادماني ترسناك

عشق يك مصيبت است
شادماني و بدبیاری
وقتي عين ِ فاجعه از راه مي‌رسد
با چراغ‌هاي چشمك زن و آژيرخطر
با اضطرابي هولناک راه‌بندان مي‌شود
نه !هيچ كسي دلش نمي‌خواهد آن جا باشد
توي آمبولانسِ سوانح ويژه
 
در دفاع از شاعران

از دست ما چه كاري ساخته است براي شاعران؟
زندگي با آنها خشن بوده
چقدر ترحم برانگيزند درآن لباس‌هاي سياه
 پوستی ِكبود از يك كولاك داخلی
شاعري يك مرض وحشتناك است.
يك عفونت مسري از شكايت و نق نق
جيغ و فريادشان هواي جو را همان‌طورآلوده مي‌كند؛
كه نشتي يك نيروگاه اتمي ذهني؛
واقعاً كه ديوانگي است
شاعري ظالمانه است
آدم ها را شب‌ها بيدار نگه مي‌دارد 
 فاتحه ازدواج‌ها را مي‌خواند
مردم را به كلبه‌هاي پرت ِمتروك مي‌كشد؛ وسط چله زمستان
تصورش حتا؛ زجرآور است
شاعري يك طاعون است
بدتر از قانقاريا؛ يك نجسي ملعون
با همه اين تفاصيل حالا در نظر بگيريد 
تحمل خودشان چقدر مشكل است
آنها هيستريكند مثل دوقلو‌هاي استثنايي
وقت خواب دندان قروچه مي‌كنند و نشخوارشان آت - آشغال و علف
وسط زوزه بادها؛ ساعت‌ها زيرشكنجه استعاره‌هاایستادن
مبهوت و منگ
هر روز براي آنها يك تعطيلي مذهبي است
آي؛ لطفاً رحم كنيد به شاعر‌ها
آنها کر و كورند
به آنها كمك كنيد؛ جايي وسط ترافيك گيج و گول ايستاده‌اند
با يك معلوليت ِنامرئي
براي به ياد آوردن همه جور چيزي درست همين حالا
و بعد يكي از آنها دارد گوش می دهد
 به صداي يك آژير از فاصله‌اي دور؛ پشت سر
نشان‌ بدهيد؛ چقدر به آنها توجه داريد
شاعر‌ها مثل بچه‌ها كم‌عقلند
دعا كنيد! براي شاعرها
آنها غمگین زاده مي‌شوند
چه گريه و زاري‌ها مادرها برايشان كردند
براي خلاصي آنها از دست دكتر و وكيل
از ترس خل شدن
آي؛ واقعاً بايد گريه كرد به حال شاعر‌ها
هيچ چيزي نمي‌تواند آنها را نجات دهد
شاعري مثل هجوم يك جذام پنهاني است
آنها زنداني‌اند در دنياي خواب و خیال
دريك منطقه نفرت‌‌انگيز پر از شبح
و ارواح شرير
وقتي توي يك روز آفتابي ِروشن؛ زير نور درخشان
يكي از آنها را دیدید
كه لنگ لنگان از دخمه آپارتمانش بیرون مي‌خزد  با آن صورت رنگ پريده
مثل يك نعش؛ با شكل و ريخت ِِكج معوج از شدت تفكروتعمق
قدم‌زنان به سويش برويد؛ كمكش كنيد
بند كفشش را گره بزنيد، به سمت پارك راهنمايي‌اش كنيد
كمك كنيد روي نيمكت بنشيند
زير آفتاب؛ برايش كمي آواز بخوانيد
يك بستني برايش بخريد و يك قصه تعريف كنيد
چون او خيلي افسرده است
شاعري كاملاً درب و داغانش كرده است

Saturday 1 February 2014

Lina Zeron Mexic


 مدرسه فمینیستی ::  لینا زرون یکی از شاعران معاصر مکزیک است. او تاکنون 12 کتاب شعر به چاپ رسانده و چندین جایزه شعر بین المللی به کتاب هایش تعلق گرفته است. «زرون» همچنین ژورنالیست، مترجم و فعال حقوق زنان است. در سال 2008 به او دکترای افتخاری از دانشگاه پرو اهدا شد. اشعار لینا زرون به بسیاری از زبان های دنیا از جمله انگلیسی، فرانسه، عربی، ترکی، آلمانی، پرتقالی، هلندی، ایتالیایی، مقدونی و... ترجمه شده است. یکی از سروده های این شاعر مکزیکی را با نام «مناجات» در زیر می خوانید

مناجات 
 متبرک باد نام زنانی که زهدانشان حافظ میوه هاست 
 و تمثیل زیبایی زیر پیش بند آشپزخانه امانت آنها 
 آنها که صورت هایشان را با دستمال های هر روزی پاک می کنند 
 و یاد گرفتند صدایشان را کمی بالاتر بیاورند 
 حتی اگر این صدا نیمی از تمام آن چیزی باشد که هست 
 متبرک باد زنانی که بر ناپاکی ها صلیب می کشند
 و آینده با اشک های نامریی آنها آبیاری خواهد شد
 آنان که آب ها از آنها مطهر است
 زنانی که امواج عشق های تار و مار را در رودخانه ی زمان جاری می کنند
 متبرک باد تمام زن هایی که عاشق اند 
 ساحران تاریکی
 کسانی که آتش را با بدنی دیگر در یگانگی قسمت کرده اند 
 زیر پوستی مقدس و وقف شده 
 متبرک باد آنهایی که فریادشان ابراز قلبی آنهاست 
 آنان که گوش می دهند و آنها که خود شنیده می شوند
 حتی آنان که در سکوت شان شور و شوقی حقیقی است
 نجات یافتگان سوگوار از آب های راکد و خاموش
 متبرک باد آنانکه که ظاهرا آشیانه ای تهی دارند 
 بازماندگانی که هرشب از موطن خود سفر می کنند
 متبرک باد آنها که توفانی اند؛ رودخانه های لبریز و در حال انفجار
 آنان که برچسب دیوانگی؛ انگ بدنام رویشان خورده است
 زنان رها شده؛ فمینیست ها
 کسانی که قادرند باد را در یک نگاه در هم بپیچند
 متبرک باد نام ِ زنان در هم شکسته و ویران
  متبرک باد تمامی ما. این زهدان عظیم کیهان

....................................
منبع: مدرسه فمینیستی

Maura Dooley - England

مدرسه فمینیستی: شعر زیر سروده مورا دلی[1]، شاعر معاصر بریتانیایی. ترجمه آزیتا قهرمان .
 تاکنون از مورا دلی چندین کتاب شعر منتشر شده و دو بار کتابهایش[2] کاندید جایزه تی اس الیوت شده است. وی مدرس شعر و نویسندگی خلاق در دانشگاه لندن کالج گلداسمیت  است. شعر «آینه» مورا دلی را در زیر می خوانید: 

آینه


- در خانه مادرم
- یک آینه ی خودی هست
- تنها شیشه ای که وقتی به آن نگاه میکنم و
- فکر میکنم دارم خودم را میبینم
- فکر میکنم؛ بله؛ این همان چیزی است که
- من فکر میکنم؛ منم؛
- شبیه آن کسی که من هستم 
- در تنها شیشه ای که من
-  به آن نگاه میکنم و لبخند میزنم
- درست مثل این بچه  که
- لبخند میزند به بچه ای که
-  همیشه به او لبخند میزند  ؛  
- به کسی در آغوش مادرش؛ مادری که شبیه من؛
- به کسی که لبخند میزند
-  به خودش درآینه ی مادرش لبخند میزند
- در آینه ای  خودی در خانه مادرم


- اما اگر من جابجا شوم در سوی دیگر آینه
- ناپدید میشوند هردو؛ زنی که من فکر کردم من بودم
-  بچه ای که با خودش دوست شد
-  ما به سمت دیگر میرویم؛
- و آینه نه دیروزی دارد نه فردا
- قابش از آب  است؛ آن جا فقط پنجره ای بازمانده  
- و زنبوری گل های رسیده ی تابستان را بو میکند

***



 چیزهای که شاید هر زنی با خودش دارد



- مادرم به من یک دعای سنت ترزا بخشید
- یک بلیت باطل مترو هم رویش گذاشتم؛ دستمال کاغذی
- آبنبات نعنایی؛ تامپون؛ چند شلینگ و پزو ؛
- آرزوی خودپسند نبودن؛
-  بعلاوه ی اعتماد نکردن به دیگران؛ یک بسته سه تایی
- یک مداد هم دارم؛ برای فرشته محافظم جا هست
- اگر بال هایش را روی هم تا کند؛ گذرنامه
- یک کلید؛ دلواپسی برای آنچه گفتم یا نگفتم
- وقتی تو نیازی داشتی؛ من چیزی نداشتم؛ قرص مسکن .
- یک کارت بانکی؛ چهره ی او در آخرین خداحافظی
- تب و تاب های من؛ جوانی هدر شده‌ام
- یک ساک خالی؛ قلبم و  یک قوطی کبریت