Monday 17 February 2014

hhhhhh

ceciel Lovid
استرید لیندگرن


تو میتوانستی بچه ام باشی
 من  بچه تو میتوانستم با شم
میشد مراقب هم باشیم
مثل دو خواهر در شهر
وقتی برادرها تلوتلو آهسته راه افتادند
 روی صخر ه ها
تا جنگی های تازه در بگیرد

تو میتوانستی دخترم باشی
و من دخترت  میتوانستم باشم
و میشد مراقب هم باشیم
تا  ,وقتی مرگ جدایمان کند
وقتی کارلسون عزیز
ماشه پاربلوم را کشید
 
میتوانستی پدرو مادرم  باشی
 و من والدیم تو میتوانستم باشم

میشد مثل سگ های آواره  مراقب هم باشیم
با گوش  های آویزان و نرم
همان آرزویی که من  داشتم
سگ های بی خانمانی که   همیشه
آنچه لازم  دارند  تنها حمایت  است و عشق





Norway_Odveig Klyve



توپ تویی  پا تویی  توپ تو هستی ؛ پا تو هستی
 هستی تو
علف مایل به سیاه یا سفید ؛ تویی
باد تویی ؛ زمان ؛ سرعت تو هستی
تو یک دایره هستی ؛ خطی ؛ نقطه تو هستی
تو هستی آنچه سرازیر سوی پایین کشیده می شود ؛ طللوعی
تو هستی ؛ هر چه طلوع کند تو هستی
شیبی به سمت ِسکوتی عمیق و پهناور
به سوی نعر ه ها می دود
شکل جرقه های در خشان
در هوا ؛ در رشته های افکار
تو هستی آنچه می چرخد
می پرد ؛ بالا می خزد
می توانی نوازشی باشی ؛ در بی وزنی خلا
پرشی ماورا ی هر چه ناممکن
می توانی روزی جایی اتفاق بیفتی
مابین مقیاس و اندازه های مرسوم
چیزی که در حدود مرز ها نفوذ کرد تا منفجر شود
یک رد و نشانه ای ؛ به روی شن ها ؛ روی پاشنه ؛ شانه ها
میزان آنچه نمی تواند ؛ هیچ کسی دقیق بداند
درست قبل ؛ درست بعد
تعادل
بین خیلی دیر و خیلی زود
در روز هایی که زیر قدم ها ؛ پر از سنگریزه
در کفش ها ؛ ریگ است
و امید ها که مخفی اند به زیر ناخن
تمام جهت ها را میزان میکنند
معلق و آویزان
روی ِ جاذبه زمین تحقیق می کند
درون ساعت ها جاسوسی
و سقوط می کند میان ثانیه ها
با شش ها ؛ رگ ها
با سنگینی ِعضلات ؛ استخوان ها
رو یا ها
همانی که این توپ ِخاکی را گرفته است
با آ ن هاله ی گرد اطرافش که می درخشد
غریزه یا قانون بازی یا تنازع
توپی میان حلقه ؛ همه ی باختن یا بردن ها ؛ هستی تو
جنگ – بازی غریزه – قانون توهستی
دست های خدا ؛ پا های خدا


.

آciciel lovid ..



آشفتگی

روی پای او  مینشستم

او پدر بچه ام نبود

من دخترش نبودم

تو دوست پسرم نبودی

من دوست دخترش نبودم

او پدر بچه ام نبود

او پسرم نبود

هنوز مینشینم  روی زانویش و آبجو مینوشم

مینشینم انگار او مریم باکره باشد

و من  عیسی مسیح

سیگاری با هم دود کردیم

هرچه حالا میگویم  همه بی ربط است

هرچه حالا  میگویم همه اشتباه

تو پدرم بودی

من بچه ات بودم

تو پسرم بودی

تو دوست پسرم بودی

من دوست دخترت بودم ؛ نمیتوانم دروغ بگویم

فقط میتوانم به خودم دروغ گفته باشم

حالا میتوانی فراموشم کنی


Tone Hodenbo



آسمان یک ژنراتور است

شب و روز وز وز میکند

آسمان  شبکه ای  ساخته

هر لحظه جزیی را شکار میکند

از برگ ها ؛ حشرات و آدم ها

کارخانه ای   توسعه یافته

دوره به دوره خودش را باز تولید میکند

....................................

بزودی میبینمت تو گفتی : میبینمت زود

و با همه جسمم

تو را من با دیگری اشتباه گرفتم

مثل یک ابله

چیز هایی نوشتم که هرکسی میتوانست آن را نوشته باشد

چرا که فکر کردیم این  شبیه همان راهی است

که قلب مان را به روی  دیگری باز میکند

آن وقت همه  فصل ها حتی بهار تجربه ای نو  میشود
................................................

Eldrin lunden

خلا
چیزی که تنها درباره اش  میتوان حرف زد  
جایی بیرون  ازخلا  
خلایی وجود ندارد
در طبیعت اش
در بودن ا ش

در خلا اتمسفر
 اطراف  فوری درون او میریزند

اگر فکر میکنید این انتزاعی است
میتوانیم  خلایی  را تصور کنیم
 در میان یک علفزار
و ببینیم چه اتفاقی میافتد


jo Enggen



مارش در پراگ 

کلیسا را قطع میکند
  آبی کریستال بوهمیا
که نور خورشید
نقش و نگار ابدیت را به روی آن
با سوزن های کند و سفیدش حکاکی کرده 
اتویوس پیش میرود
از میان نورهای آهسته میبردمان
از تاریکی مرطوب و کسل 
از خیابان دخترانی عبور میکنند
اتوبوس بی حوصله پیش میرود
  از میان  سیاهی تاریخ و بادی پر از گردو غبار




برامس


وقتی به موسیقی برامس گوش میدهم ؛ زبان آلمانی میشنوم ؛ خودم را در هامبورگی  میبینم که هرگز انجا نبوده ام ؛ شمال  آلمان در مه ونمک ؛ بوی زننده تنباکودر بشکه آبجو به مشامم میرسد ؛ در این سرزمین پهناور  خودم رادر قلب ارویای مه الود میبینم ؛ میان بخاری که ماشین و قطارهارا به کار میاندازد ؛ والتر بنیامین درعکسش در حال فکر ؛ حالا درست این همان لحظه ای است که تمام برگ ها یکباره فرو خواهد ریخت



   
Sigmond Mjelve

هرچه میشنویم ؛ مزه میکنیم
بومیکشیم  ؛ حس میکنیم و میبینیم
هست و نتیجه چیزی دیگر است

اما تنها از بی شمار اتفاقات 
 چیزی کمتر از ذره ای هست  
در حقیقت فقط یک روز  

هزار سال و هزاران سال
یک روز و یک لحظه

بعد مه و باران روی صورت
میلیاردها سال



 دسامبر



زمانی دسامبر بود
و کسی زندگی میکرد
که صدایش میکردند  ؛ سزار

یا شاید تروی
آن ؛ کنوت ؛ عیسا ؛ بریت
یا فرانتز

گوش کن
تویی که ما
زندگی صدایت میکنیم
  و نامی نداری

با دستم لمس  میکنتورا
و نام هایت را من خواهم گفت


صورت تو


صورت من و تو
چشم است و دماغ و پیشانی
دهان و گوش و گونه
گوشت و پوستی  از مو پوشیده

زیر آن استخان هایند
که وجود دارند
تا جایی که دیگر وجود نداشته باشند

توسوی من میچرخی
و من برمیگردم به سوی تو

من تنها میبنیم  صورت تو را 
و تو فقط صورت مرا میبینی

Einar  okland

هیچ  جزتو
هیچ جز من
ابرو علف 

یک مکنده شاید
هوایی آن دورها
که بیگانه ها در آن نفس میکشند

اما اینجا کنار توبودم  من
و اینجا کنار من بودی  تو
و حالا هردو نیستیم

 ما گردابی شدیم
که تمامی ندارد هرگز
ما آسمان  شدیم
 در قطره ای

و ابر سرگردان میشود و علف زیر پا لهیده
و هیچ کس دیگری  جز ما ارزش اینها را نمیداند

No comments:

Post a Comment